داستان زندگی ما آدمها کتابیست که با گریه آغاز می شود »
روزی دانه ای بر خاکی سرد و تاریک می افتد. هوای تازه می خواهد تا سر برآورد و نگاهی به اطراف بیاندازد و بهترینش را به نمایش بگذارد. روزها می گذرند تا دانه جوانه بزند. درد می کشد تا سر از خاک تاریک بر آورد. تشنه است. تشنه آبی که زلال اگر نباشد سبزی اش را کدر می کند. ابرها باید ببارند. روزها باید بگذرند. آفتاب بی وقفه بتابد و دستی باید که نوازش کند، دستی که دوست بدارد. تا دانه قد بکشد. چنان که گویی نادره نخستین است و نادره آخرین. والا گیاه هرز که نه دست می خواهد و نه دوست. خاک بایر را هم می پسندد. آرزو هایش را در قلبش نگه می دارد و با غرور خاک را کنار می زند. اولین باریکه های نور امیدش می دهند. حیف که این امید دیری نمی پاید. زمین ما آدمها همان خاک بایر است و آب هایمان تنها خزه ها را راضی می کند. هوایمان تاریک است و ابرهایمان خشمگین.
جوانه نهال می شود و نهال درخت. هوا اما همچنان سمی است و آب زهرآلود. درخت سبز، زرد می شود کم کم که اینجا نه دستی هست و نه دوستی. زرد… رنگ صورت آدمهای ماشینی… درخت می اندیشد که راهی باید باشد… راهی برای جاودانگی… و جرقه های امید باری دیگر می درخشند… زرد خشک می شود. خشک، آنچنان که گویی هیچ وقت سبز نمی شناخته است… کاری می کند که همه از او دل ببرند و چه زود این اولین آرزو را پاسخ می دهند… دل بریدن همان و از ریشه بریدنش همان… از این نابودی لذت می برد درخت و لحظه می شمارد که سبزِ برگ هایش سفیدِ کاغذها شوند. آدمها خمیر کاغذند که زندگی می کوبدشان. زیر آفتاب می پزدشان. هزار بار می برد و می چسباندشان و آنها می شوند کتابهای سفیدی که حالا وقت می کنند قصه شان را بگویند. قصه غصه های بی انتها و اشکی که از ابتدا نیامده بود که برود. بعضی ها قصه می دانند. از گذشتن یک ابر بالای سرشان هم داستانهایی دارند. تو اما از اول هم همان دانه سختی بودی که خواستی کتاب شوی و اگر داستان خوبی برای گفتن نبود هم ساکت می ماندی و نقطه ات را می گذاشتی. حالا نشسته ام. آرزو می کردم که بریل بدانم و معنی این نقطه ها را که گذاشته ای، بفهمم. من بریل نمی دانم. کاش بعد ها که ملاقاتت می کنم برایم بگویی که این نقطه آخرت چرا این همه دلم را می سوزاند. بی شک مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند….